حضور خدام بارگاه منور رضوی در آسایشگاه سالمندان والدین شهدا موزه هنرهای دینی امام علی (ع) میزبان نمایشگاه هنرهای تجسمی رضوی شد اجرایی شدن دهمین سال طرح «مهر درخشان» ویژه اقشار خاص جامعه گل‌آرایی حرم مطهر رضوی با ۵۰۰ هزار شاخه گل در شب میلاد امام‌رضا(ع) سومین فراخوان جذب مربی طرح «دولت قرآن» منتشر شد + زمان ثبت نام سند چشم انداز جامع فرهنگی اربعین با همکاری اساتید عراقی و ۱۰ کشور دیگر تدوین شد اجتماع بزرگ «امام‌رضایی‌ها» در ۹ شهر ایران برگزار می‌شود نماز استغاثه برای پیروزی جبهه مقاومت اسلامی در مسجد گوهرشاد حرم امام رضا(ع) برگزار می‌شود پیام آیت‌الله مکارم‌شیرازی به کنگره یکصدمین سالگشت بازتأسیس حوزه علمیه قم | ۷ گام برای پیوند حوزه و مردم جشن میلاد امام‌رضا(ع) در کربلا برگزار می‌شود برپایی جشن باشکوه نوجوانان امام‌رضایی در حرم مطهر رضوی برگزاری جشن بزرگ خانوادگی امام‌رضایی‌ها | مشهد در شب میلاد امام‌رضا(ع)، نورباران می‌شود داستان حجاب دختران و نامه‌هایی که آن‌ها را به سوی علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) کشاند «ایرانِ امام‌رضا(ع)» در قلب مشهد | شهروندان و زائران، میزبانان جشن بزرگ خیابانی مدیر جشنواره‌های رضوی: اولین جشنواره بین‌المللی فیلم رضوان کلید خورد «قرآن بایسنقری»، فتح‌الفتوح نادری | روایتی کوتاه از سرنوشت بزرگ‌ترین قرآن خطی جهان که دستخط یک پادشاه تیموری است ما و یه عالمه کبوتر کلید دل‌ها در دست امام رضا (ع) | مروری بر ویژگی‌هایی که یک جهان را دلداده امام هشتم شیعیان کرده است شعر رضوی، آینه‌ای از معارف امام‌رضا(ع) و فراتر از خاطرات زیارت وقتی «زیر سایه خورشید» پیام امام رضا (ع) را به جهان می‌برد
سرخط خبرها

ما و یه عالمه کبوتر

  • کد خبر: ۳۳۱۱۲۸
  • ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۱:۱۴
ما و یه عالمه کبوتر
ما دلمان دریا می‌خواست. تا آن زمان به شمال نرفته بودیم. ذوق دیدن ساحل و دریا و جنگل را داشتیم، اما بابا فکر دیگری توی سرش بود. می‌گفت: باشه، باشه، میریم لب دریا، اما قبلش باید بریم یک جای خوب دیگه.

تابستان سال ۱۳۶۳ بود که بابا اولین ماشینش را خرید. تصویر‌های آن روز هنوز در خاطرم هست. در حیاط خانه را که باز کردم بابا با آن سبیل‌های مرتب و ریش کم پشتش، با آن پیراهن چهارخانه قرمز و شلوارِ پارچه‌ای پاچه گشادش، با آن لبخند نیمه کاره و مهربان همیشگی اش، سرخوشانه و مغرور تکیه داده بود به یک پیکان آبی رنگ. خوب یادم هست که با صدای جیغ من بود که بابک و مامان هم دوان دوان آمدند دم در حیاط و با دیدن پیکان آبی، آن هم آبی آسمانی، درست رنگ آسمان تابستان همان سال، مامان چقدر ذوق کرد و همه باهم چقدر خندیدم.

آن روز‌ها هر موقع که به بابا می‌گفتیم ما را به سفر ببرد، دستی به سرِ ما می‌کشید و‌ می‌گفت: هر وقت ماشین خریدم، سفرم می‌برمتان و حالا که ماشین را خریده بود، ما آن پیکان آبی را شکل سفر می‌دیدیم. حتی وقتی برای اولین بار سوار ماشین بابا شدم و بوی نویی آن به مشامم خورد، ذوق زده گفتم: چقدر این ماشین بوی سفر میده بابا جون و خنده بابا خبر از این می‌داد که سفری در راه است. دیگر بهانه‌ای برای نرفتن نبود.

ما دلمان دریا می‌خواست. تا آن زمان به شمال نرفته بودیم. ذوق دیدن ساحل و دریا و جنگل را داشتیم، اما بابا فکر دیگری توی سرش بود. می‌گفت: باشه، باشه، میریم لب دریا، اما قبلش باید بریم یک جای خوب دیگه. مامان می‌دانست که اول قرار است کجا برویم. به نظر می‌رسید بابا و مامان، مدت‌ها قبل نقشه این سفر و این مقصد را کشیده بودند. هرچه ما می‌گفتیم که اول کجا می‌خوایم بریم؟ پاسخشان خنده بود.

- صبر داشته باشید بچه ها، چقدر عجله دارید! داریم میریم جایی که‌ می‌دونم شما هم خیلی خوشتون میاد. یک جایی که زمین و آسمونش پر از کبوتره؛ و من و بابک به هم نگاه می‌کردیم و ذوق زده می‌گفتیم: واااای، یک عالمه کبوتر!

دومین روز سفر همچنان توی فکر دریا و جنگل و آسمانی پر از کبوتر بودیم که روی صندلی عقب، خوابمان برد. راه طولانی بود و خوابیدن توی ماشین کیف می‌داد. صدای بابا بود که بیدارمان کرد.

– بچه ها، بلند شید که رسیدیم. بابک هنوز خوابش می‌آمد. من ذوق زده سراغ کبوتر‌ها را گرفتم. مامان با دست روبه رو را نشان می‌داد. انتهای خیابان یک گنبد طلایی زیر نور خورشید می‌درخشید. روی گنبد پر از کبوتر بود.

– وااای خدای من، چقدر قشنگه. بابا پیکان آبی اش را زیر سایه یک درخت چنار گذاشت.

– بچه ها، اینجا شهر مشهده، اینم حرم آقا امام رضاست (ع). همونجایی که باید اول می‌اومدیم. من و بابک ذوق زده بودیم. تازه فهمیدم چرا اول از همه اینجا آمده‌ایم. وقتی پاکت گندم را از بابا گرفتیم و دویدیم داخل حرم، یک عالمه کبوتر از روی زمین به آسمان پریدند. وقتی بابک یک مشت گندم را روی زمین پاشید، همه کبوتر‌ها دوباره برگشتند. آنجا فاصله زمین تا آسمان خیلی کوتاه بود. اولین عکسی که در سفر گرفتیم توی حرم بود، به بابا گفتم: کاش می‌شد کبوترا هم توی عکسمون باشن؛ و بابا خندید و گفت: توی عکسی که ازتون گرفتن پر از کبوتره باباجون.

عکس: آرزو صادقی

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->